همهچیز زیر سر خیال است
نویسنده: یلدا غیور
زمان مطالعه:3 دقیقه

همهچیز زیر سر خیال است
یلدا غیور
همهچیز زیر سر خیال است
نویسنده: یلدا غیور
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]3 دقیقه
- بیا وانمود کنیم اتفاقی نیفتاده.
- احمقانهست. یه نگاه به خودت بنداز.
- تموم آینهها پر شده از تو، چجوری به خودم نگاه کنم؟
- این حرفو نزن. این من نیستم که مانع دیدهشدنت شدم. این چشمِ راستِ بیجونته که نمیذاره این همه اشتباه رو ببینی.
- بیخیال! من الان تو اوجِ خوب بودنم. فراتر از تصورات تو. این چه تلاش بیحاصلیه برای بد کردنش؟ خسته نشدی از این تکرار مکرر؟
- تو چی؟ خسته نشدی از این عبادت؟ از اینکه همیشه در حال پرستیدنِ دردی؟
- درد؟ معنی درد چیه؟ تو فقط یه تصویری، تو هزاران آینه؛ تو نمیدونی درد چه حسی داره.
- درد همین تب و تابیه که تو ژرفای چشمات بیداد میکنه؛ همین لبهای سفیدشدهت از هجوم خون، جایی غیر از مسیر درست جریانش. درد همین تکههای جداشدهی بدنته که هر بار ملتمسانه فریاد میزنن و کمک میخوان؛ تا از اوامر دیوونهکنندهی مغز مریضت فرار کنن. من خوب میدونم درد چیه. این تویی که فقط داری تو یه خیال واهی انکارش میکنی. آینه زیاد حرف میزند. درد چیزی غیر از این خزعبلات است. درد، راهی است برای رسیدن به مقصود؛ نه آنکه خود، غایت باشد. تنها باید مدارا کرد تا به آن نقطهی نامتناهی آرامش رسید. همان لحظهای که خیال از حرف و ذهن آرام میشود، در سکونی برآمده از سکوت؛ همهی هیاهویش را در سرخی خون تمام میکند. کاش آینه جای حرف، مرا نشان دهد. میخواهم وقتی عاجزانه نالهی کمک سر میدهند، ببینمشان، وقتی چارهای جز اطاعت ندارند.
نه، نمیتوانم ببینم. چشم راستم هنوز دردناک است. با این چشمان نیمهکور، چگونه ببینمشان؟ باید راه دیگری هم باشد. فهمیدم. باید لمسشان کنم. گرمی خون زیر انگشتانم مرا آگاه میکنند. اما نه، نمیتوانم. آخر سرِ انگشتانم هنوز از هرم گرم آتش، سِر مانده است.
استشمام میکنم. میتوانم هوایش را با عمیقترین نفس به عمق جان فرو دهم. و لذت؛ لذتی دیوانهوار تمامم را در بر خواهد گرفت. حتما همینطور خواهد شد نه؟ باید نفس بکشم. اما سرم گیج میرود و نایی برای نفسکشیدن نمانده. بدن نیمهجانم میل شدیدی به خوابیدن دارد. درست همین جا. به زمین سرد حمام در میان انبوه گرم خون، مغز بیمارم دستور به استراحت میدهد. درست همین جا. باید بخوابم.
اینها همه، پندارهای پریشان فردی مبتلا به بیماری روانی «آپوتمنوفیلیا» یا اختلال تمامیت بدن یا اختلال هویت قطع بود. در این بیماری فرد میل شدیدی به آسیبرساندن و قطع یکی از اعضای بدن خود دارد و چون اکثر جراحان حاضر به انجام این کار نیستند، بیمار گاها خود دست به کار میشود. این بیماری شاید برآمده از نقصان چیزی در مغز باشد، عصب یا که چه را من که هیچ، بزرگترین روانپزشکان و جراحان هم نمیدانند. هر چه هست، سبب همین خیال شده و همهی درد هم زیر سر همین اندیشه است که نمیگذارد فردِ مبتلا آرام بگیرد. اگر بخواهیم منصفانه بگوییم باید همهچیز را برخاسته از همین خیال بدانیم؛ یعنی اگر کل بشریت از فکر هم به وجود نیامده باشد -که البته بر اساس بعضی نظریات آمده - بر پایهی همین پندارها بوده که به زندگی ادامه داده است. اما اینکه گاهی فکر و خیال میتواند اینطور بیرحمانه در فرد نفوذ کرده، او را خواهان آسیبی چنین دیوانهوار به خود کند، از بدِ ماجرا نیست؛ این حکم دنیاست. باید با آن کنار آمد. همیشه که خیال در معنای زیبا و رویایی خود ظاهر نمیشود؛ گاهی هم تلخ است. مثل آب دریاها.
آپوتمنوفیلیا هم با همهی افکار مالیخولیایی که با خود میآورد، اضافه میشود به هزار درد بیدرمان که حالا در این جهان وجود دارد؛ بیعلاج، محکوم به مرگ. با خیالاتی که برخلاف همیشه مهربان نیستند.

یلدا غیور
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.